ی دلنوشته عاشقانه پاییزی از #امیر_بزرگی
هوا خیسه و شهر بوی تمام خاطره های پاییز و گرفته دستت ک سرد شد دستت و ها کن به رسم اونروزا که خودم توی سرما دستات و ها میکردم میدونی چیه عاشق که باشی پاییز که باشه بارون که بباره ، انار که هیچ ، سنگم که باشی دلت ترک میخوره نمیدونم هنوز من و به یاد داری یا نه ، هر روز تو یه جای شهر با هم قرارای عاشقانه میزاشتیم ولی حالا که نیستی ، من تو همون محلا عاشقانه های بی قرار سر میدم باورت میشه یا نه وقتی میگم دوستت دارم . دوست دارم به دستام نگاه نکنی ، اصلا این که میگن قلب هر آدمی به اندازه ی مشت خودشه بنطر من حقیقت نداره عزیزدلم ، باور کن اینو از من که اینی که میگن حقیقت نداره لااقل برای وقتی که پای عشق درمیون باشه حقیقت نداره چون میدونی چرا ! محبت تو یه مشت جا نمیشه اصلا خلاصه بازم بهت میگم وقتی نیستی نمه بارون و بوی کاهگل بدجوری آدم و اذیت میکنه دلم میخواد برگردی ، برگردی به همون روزا برگردی به همون موقعه ها که بارون من و تو رو عاشقانه خیس میکرد و اینو بدون که من هنوز تو همون کوچه زیر همون درخت زیر همون پنجره منتظر توام ... ✍#امیر_بزرگی
نویسنده: Amir Bzri | تاریخ ارسال: ۱۳۹۸/۰۸/۰۴-۱۳:۲۵ | ارسال نظر(0) | ❤️ لایک